در امتداد آبها ، روانه می کنم دریچه ء سلام را

و خیمه می شوم به روی خاک های التماس ...

چه بی ریاست این زمین ! چه بی ریاست این زمین !

من آخرین سکوت خواب عشق را

و لاله ای که هر زمان جوانه می زند ز خاک ،

به آفتاب شعر ها فروختم .

من آن پرنده ء شبم که در بلوغ روشن جوانه ها ،

شمیم آشنایی بهار را نظاره می کنم

و بذر زندگانی جوانه را میان دست های سبز خاک ، می کارم ...

من آن شقایق پر از ترانه ام

که در کنار آب و خاک

فقط کنار آب و خاک ،

به معنای حقیقت زیستن می رسم ...

پس تا زمانی که آب هست ، خاک هست ،

جوانه خواهم زد ...