شعر
در امتداد آبها ، روانه می کنم دریچه ء سلام را
و خیمه می شوم به روی خاک های التماس ...
چه بی ریاست این زمین ! چه بی ریاست این زمین !
من آخرین سکوت خواب عشق را
و لاله ای که هر زمان جوانه می زند ز خاک ،
به آفتاب شعر ها فروختم .
من آن پرنده ء شبم که در بلوغ روشن جوانه ها ،
شمیم آشنایی بهار را نظاره می کنم
و بذر زندگانی جوانه را میان دست های سبز خاک ، می کارم ...
من آن شقایق پر از ترانه ام
که در کنار آب و خاک
فقط کنار آب و خاک ،
به معنای حقیقت زیستن می رسم ...
پس تا زمانی که آب هست ، خاک هست ،
جوانه خواهم زد ...
+ نوشته شده در سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:11 توسط سهیلا شجیرات
|
این وبلاگ با توجه به عنوان پایان نامه نویسنده طراحی و تنظیم شده است.