إلي تلميذه "براي يك شاگرد " ** نزار قباني **
إلي تلميذه
به يك شاگرد
قُلْ لي – ولو كذباً – كلاماً ناعماً *** بگو – حتي به دروغ – حرفهائي زيبا را
قد كادً يقتُلُني بك التمثالُ *** كه مرگم ، رقم خواهد زد اين سكوت بت وار
مازلتِ في فن المحبة .. طفلةً *** چون طفل بي تجربه اي هستي اندرفنون عشق
بيني وبينك أبحر وجبالُ *** درياها و كوهاست . . بين من و تو
لم تستطيعي ، بَعْدُ ، أن تَتَفهَّمي *** نتوانستي هنوز دريابي كه . . .
أن الرجال جميعهم أطفالُ *** چون كودكاني هستند اين مردان
إنِّي لأرفضُ أن أكونَ مهرجاً *** دلقكي نمي پذيرم، باشم كه . . .
قزماً .. على كلماته يحتالُ *** به پَستي . . . نيرنگ كند بر حرفهايش
فإذا وقفت أمام حسنك صامتاً ***ساكت اگر شوم در محضر زيبائيت
فالصمتُ في حَرَم الجمال جمالُ *** اوج زيبائيست ، سكوت در اين محضر
كَلِماتُنا في الحُبِّ .. تقتلُ حُبَّنَا *** ميكشد عشق ما را . . . حرفهايمان از عشق
إن الحروف تموت حين تقال *** به سان مرگي است سخن گشودن براي كلمات ...
قصص الهوى قد أفسدتك .. فكلها *** دگرگون كرد تو را، اين داستانهاي عشقي . . . وهمه آنها
غيبوبةُ .. وخُرافةٌ .. وخَيَالُ *** اغمائي است و خرافه و وهم
الحب ليس روايةً شرقيةً *** نيست عشق، آن رمان شرقي كه . .
بختامها يتزوَّجُ الأبطالُ *** به هم رسد انتهاي آن ، به ازدواج
لكنه الإبحار دون سفينةٍ *** ليكن دل به دريا زدن است بي كشتي و بادبان
وشعورنا ان الوصول محال *** با يقين به محال بودن رسيدن به مقصد
هُوَ أن تَظَلَّ على الأصابع رِعْشَةٌ *** عشق همان لرزه است بر انگشتان و. . .
وعلى الشفاهْ المطبقات سُؤالُ *** سئوال پريشاني است بر لبان بسته
هو جدول الأحزان في أعماقنا *** رُود غمي است در درونمان
تنمو كروم حوله .. وغلالُ *** ميرويد اطراف آن سختي و حصار ..
هُوَ هذه الأزماتُ تسحقُنا معا ً *** نابود ميكند ما را . . اين بحرانها ..
فنموت نحن .. وتزهر الآمال *** و ميميريم ما . . . و شكوفه ميزند آرزوها
هُوَ أن نَثُورَ لأيِّ شيءٍ تافهٍ *** اينكه به هم زند ما را، بي ارزشترين ها
هو يأسنا .. هو شكنا القتالُ *** زنوميديمان است اين شك هاي مرگبار
هو هذه الكف التي تغتالنا *** وين همان دست كشندهمان است
ونُقَبِّلُ الكَفَّ التي تَغْتالُ *** و مي زنيم بوسه اي، بر اين دستان
*****
لا تجرحي التمثال في إحساسهِ *** نرنجان اين بت را در اين احساس
فلكم بكى في صمته .. تمثالُ *** كه چه بسيار گريستند در سكوت اين بت ها
قد يُطْلِعُ الحَجَرُ الصغيرُ براعماً *** چه بسا برويد جوانه هائي بر اين سنگ كوچك
وتسيل منه جداولٌ وظلالُ *** و روان شود رودهائي با چه موجها
إني أُحِبُّكِ من خلال كآبتي *** عشق مي ورزم به تو در غمهايم
وجهاً كوجه الله ليس يطالُ *** رخي چون رخ دست نيافتني پروردگار
حسبي وحسبك .. أن تظلي دائماً *** سانِ من و تو اين بود . . . كه بماني هميشه
سِراً يُمزِّقني .. وليسَ يُقالُ *** رازي نگفتني . . . كه درنوردد اين تن را ..
شعر :نزار قباني . . . ترجمهي : مؤيد جزايري اصل
این وبلاگ با توجه به عنوان پایان نامه نویسنده طراحی و تنظیم شده است.