تشنگی
تشنه ترین عابر بیابان
چقدر خسته ام از اين مسير طولاني
درست مي روم آقا به سوي ويراني
از آن زمان كه مرا تشنه ي خودت كردي
وزيد سمت دل كوچكم پريشاني
هنوز تشنه ي مشكم كه باز برگردد
به موج موج نفسهاي من به مهماني
بگو كه باز مرا هم چه خاك بر سر شد
بگو كه درد دلم را تو خوب ميداني
بگو كه باز مرا نيز افتخاري نيست
ميان دست تو باشم اگرچه زنداني
بنوش جرعه اي از غربت فراوانم
بنوش هر چه ندارم از اين فراواني
ببر به سمت لبانت و باز برگردان
درست مثل همان ناگهان عرفاني
منم كه تشنه ترين عابر بيابانم
كه آه ! ميرسم آخر به شهر ويراني
كه از خجالتتان باز آب خواهم شد
شبيه ظهر همان روز ، روز باراني
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 22:16 توسط سهیلا شجیرات
|
این وبلاگ با توجه به عنوان پایان نامه نویسنده طراحی و تنظیم شده است.